افران بدخشاني : |
سحرگاهي يكي فصلي به صد تمكين به صد گلزار در دست به صد منقار موج ناله بر لب، درم كوبيد به پاي بسترم بنشست و با آه مسيحايي لب چون غنچهي چشمم شكوفاييد عجب فصلي كه ياد از خويش ميداد و ز بيدادم وجودي لب به لب از عطر همتهاي اجدادم نفسهايش پر از گرما به لفظي مهربار و با نگاهي خسته از دوران به من چندي سخن از زادگاه دوردستم گفت سخن از مردم آزادهي همتپرستم گفت و آنگه رشته گفتار را بر پنجهي لبهاي خشكم كرد كه تا از برگهاي دفتر عمرم كه با خون جگر بنوشتهام هر فصل و بابش را سخن گويم… به او گفتم چو برگردي، برو نزد نياكانم بگو با هر يكي افسانهي اين درد و درمانم درود از من به حافظ گوي و از روز پريشانم بگو زلف سخن ژوليده شد، راهي نميدانم بگو، بار دگر برگرد … نقاب از چهرهي انديشهها بگشا كه فطرتها حجاب جهل پوشيدند سپس يك دسته آوازم به دست كردگار بلخ بسپار و بگو برگرد هنوزم مردمت، معشوقه در بيگانه ميجويند چو بسپردي، به فردوسي پيام تلخ مرگ هويتم را بر بگو آري هنوزم واژه هاي گوهرينت را به نيمي جو نميگيرند بگو با رابعه، آن خواهر غلتيده در خونم كه در حماسههاي عشق ورزان ره همت نشاني از غرورت نيست و پس آنگه برو در جستجوي آفتاب خاور بينور بگو در پهنه گيتي يكي افتادهاي ديدم كه اين شور و نوا دارد بيا زرتشت بيا زرتشت! بيا بار دگر بر حنجرم گفتار نيك آموز بيا بار دگر بر گُرده ام كردار نيك آموز بيا بار دگر بر فطرتم پندار نيك آموز كه اين اخوت گزنينيها مرا نا پندار نیک.گفتار نیک.کردار نیک.ناروا.آشنا باشد چراغ اجنبي در كلبهي من ناروا باشد بگو برگرد بگو بهر خدا برگرد… |
نظرات شما عزیزان: